نه تنها قرامون کنسل نشد بلکه زنگ زدن و رفتیم و مشتاق تر از هر وقت دیگه ای بودن
آقوی خواستگار یه تیپی زده بود که اصلا نکگم برلاااتوووون
کلا تیپو سرو وضعشو که دیدم فاتحه جواب منفی رو خوندم بعد مامانش برگشت گفت که دخترام انقدر دوست دارن منو ببینن همش میگن مارم ببر وای اینو که نگفت منو مامانم و به هم یه نگاه کردیم منم ارونم زدم رو پام
بقیه اشو خستم فردا مینویسم الان بخوابم
این داستان :خاله بیشعور
و باز هم داش مجید این داستان ادامه دارد واقعا مثل اینکه
رو ,هم ,یه ,منو ,اینو ,نگفت ,مامانم و ,منو مامانم ,نگفت منو ,که نگفت ,و به
درباره این سایت